افسانه ی انتظار

آرمان روشن
arman_roshan13@yahoo.com



افسانه ي انتظار








چمدانم كنار چتر
ريل
باران
ايستگاه به انتظار آغشته وُ
ساعت
بر مدار هيچ
درون من جار مي كشد

با همين شماره مي رسد

نمي رسد!
حالا هزار سال شايد گذشته ام .خيس مي شود زمين و ريل روي انتظار سر مي خورد؟!.انتظار هيچ وقت از روي ريل سر نخورده است . حتي روزهاي ابر ، روزهاي چتر ، روزهاي بخارهاي مرموز كه از چاله هاي درون سر مي زنند . سووو..و..ووت،سوت سراغ مرا گرفته . شايد كسي كه نمي رسد در يكي از اين واگنهاي درجه دو ... ! نه او سوار دو نمي شود . بليط حتماً حوالي سه رزرف شده براي يك . آرامشش نمي بايست بر هم بخورد . كه دو شلوغ است و سه پر سر و صدا . او بايد ، بله بايد سوار يك بشود و در كوپه اش ، تنها رفتن درختها و دشتها را دست تكان دهد و ابرها در سكوني مرموز ، تغيير ماهيت دهند درست مثل ابرهاي مرموز زمستاني من .
انتظار روي چمدان چرتش گرفته ، چتر ناي خميازه كشيدن ندارد . چتر خاموش است . انتظار هنوز به سمت ريلها ، سمت موازي مرموز ، به سمت شكسته سنگهاي سرخ چشم دارد .
صداي زنگ كاروان را خوب مي شناخت . شترها كه نفر نفر از صحرا مي آمدند و او با آنهاست . او حتماً جايي در كجاوه اش بين زمين و آسمان معلق بوده . سخت گذشته شايد دولا دولا . انتظار، درخت را داشته و چاه را (قنات را كه امروز خشك به زمين دهن كجي مي كرد ) . و قفس پرنده را. دوست داشت حتماً قفس پرنده را بخرد . ظهر بوده ، آسمان آنقدر صاف، كه حالا نيست . زمين گرم بوده و گرما عرق را مي ربوده . يادش بود ؛ گرما با زنگ كاروان ، زنگوله ي شترها و عربده ي خسته ي شان . مي رسيده. انتظار ايستاده بود و چشم ميان آنهمه دو دو مي زد و از سنگيني و سبكي كجاوه ها به سمت شوق ، پيوند مي خورده .
انتظار حالا خيس كنار ريل مانده بود و سوت نمي آمد .
در برف ريز چله اي كوچك يا بزرگ ، يادش نيست . سخت بود بوران . پشت پنجره دو تا چشم شده بود و تاريك - روشنايي را نگاه مي كرد و صداي زوزه گرگها. گرسنه بودند . چند شبي مي شده . خوابند حالا . گرسنگي فراموش مي شود ؟! انتظار تا صبح برف را ديد، باد را ديد و بوران را چشم دوخت و خواب سراغ او را نمي گرفت . چيزي در دلش گواهي به مادياني مي داد كه بي سوار به سوي ده بر مي گشت . و تفنگ كه دست حتماً حالا روي ماشه اش يخ زده شايد . بعد با خود مي گفت: از اين طرف يا آن طرف، بالاخره جايي انتظار هست . كه بيايد مرد شايد با دستهاي پر . پر شرف . و زن غرور را تمرين كند .
صبح تر كه مي شد روي شيشه بخار بسته بود و او خواب رفته بود شايد . خستگي بد چيزي است .
سرباز، سيگار آتش گرفت . مرد روزنامه را ورق زد . او هنوز كنار چمدان چمباتمه زده بود . شايد نمي خواست بيايد ؟! .
Check mail اش را click كرد . انتظار اين روزها سخت گرفته بود.
آرمان عزيز :
سراغ ما را كه ...
نمي گويم. بهتر مي داني ، حتماً سري به دوستان بزن . جان تازه اي گرفته مي شود . براي كارهاي بهتر .
دُرود JI

آقاي آرمان :
ميلهايت را سرسري جواب نمي دهم . سرسري مي شود گفت؟! ولي زندگي مي شود همين سرسري كه با توام .
دوست تو ...
JI

گل اين روزها نبود . كم بود . شچشم روي صفحه دو دو مي زد . وقت نداشت. او حتماً مي توانست در يك ساعت معين chat كند . انتظار از درد مي مرد . لاغر شده بود. ديگر حوصله ي ساعت را نداشت ، كه در مدار هيچ درونش جار مي كشيد .چهره اش ديگر پيدا نبود . ابري بود . پشت يك مه غليظ انگار رفته بود .
چمدان پيدا نبود . ايستگاه آرام خلوت مي شد و انتظار برخاست ، كشي به عضلاتش داد و آسمان ايستاد ، ابرها رفتند . باران نمي آمد . شعاع وحي گونه اي درختي را روشن كرده بود . روشن بود كه انتظار بيهوده است ؟! هيچوقت اين سوال برايش پيش نيامده بود . حالا اگر انتظار اينجا نباشد ، كجا مي بود ؟! چتر ، چمدان ، حتي باران و ريلها بدون او چه مي شد . حتمي جايي اتفاقي افتاده . به زمانهاي مختلفش سري مي خواست ... كه يادش نبود كدام يك . فراموش كرده بود انتظار كه ساعت در مدار هيچ درونش جار مي كشيد . سوزنبان آمدو در سالن گم شد . قطار انگار هيچوقت سرِ آمدن نداشت .
كوپه شماره اش يك بود يا درجه اش ، يا اصلاً هميشه مي بايست دو مي مانست . نه! او آدم گوشه گيري است سه نمي توانست باشد . چرخيد روي صندلي نشست . كيفور يك سيگار . دلش غنج زد . دست كرد ، نه نداشت . حالا زمانش نبود كه نباشد. چشم امتداد بي تفاوت ريلها را دوره مي كرد . سوت نبود . دود نبود . ريل هافقط پيچيده بودند پشت كوه كه رسيدنشان را از او پنهان كنند . حتماً پس از قرن ها فاصله ،نه به اندازه ي همين يك و اندي،به اندازه ي نرسيدن از پس سالها، بوسه هاي مفصلي از هم مي گرفتند و شايد بي هوش مي شدند . نكند ريلها هميشه در دورها بيهوش مي شوند .اگر اينطور باشد ، چه بايدمي كرد . فكرش را بكن قطار روي ريلي كه بيهوش است به كجا خواهد رفت . انتظار برخاست و دلپريش از اين حادثه در امتداد ريلها دويد . ابرهاي مرموز كه از چالههاي درون مي آمدند . صداي هن و هن نفس ها . پاها ، كه گاهي سكندري مي خوردند .
انتظار خواست داد بزند كه : «نه،نرسيد،به هم نرسيد»كه تازه فهميد صدايي ندارد.واشك از چشمهايش در آمد،كه بغضش تركيد.اگر به هم برسيد ما به هم نمي رسيم. ما به هم نخواهيم رسيد.وهزار سال ديگر ساعت بر مدار هيچ درون من جار خواهد زد. خسته بود .قهر بودند ريلها.دستهاشان را به هم پيچ ومهره كرده بودند.پيچ آنقدر كه مي نمود نزديك نبود.
خسته نمي توانست بشود،چگونه مي توانست بشود.شب بود.ابر بود كه از جايي در درون ،بيرون مي زد.تاريكي چقدر بد است .شايد جاي مناسبي براي عشقبازي ريل ها باشد. شب تمام ريل ها را دويد و هنوز در دل مشكوك بود كه ريل ها نبايد اينقدر سيب زميني باشند .بي رگ.جاي عشق بازي هاي مكرر را روي سنگ شكسته هاي سرخ مي ديد.ترسيد!چيزي در درونش فرو ريخت.با خود گفت :افقهاي پشت سر ،پيچهايي كه تا اينجا پيموده ام!.
مي آمد كنار ايستگاه. اتوبوس را ديد مي زد .او مي رفت كه بيايد.اين ،جان مي داد به انتظار كه ايستاده بود وچاي مي نوشيد بدون آنكه گرمايش را حس كند . كه چشم دويده بود روي شيشه ي اتوبوس و او آنجا بود و چاي مي چسبيد.و هيچ وقت هوس رفتن نداشت. تنها ،او مي رفت وفردا مي آمد و انتظار زندگي مي كرد.شب تا روز تا ايستگاه اتوبوس. چاي و هز در سرماي كنار صف هاي بلند .
چتر مانده بود روي چمدان روي زمين كه پيدايش نبود . بتن عجب موجود زمختي است . باران راه به زمين نداشت . جاري بود . مانده بود. و انتظار در انعكاسش در گودال كوچكي به دورها نگاه مي كرد. مه بود. و ابرها زمين را در آغوش خود داشتند . سرد نبود. مردم نبودند . غروب داشت مي شد ؟! يا شب گذشته بود ؟! صبح خيلي ترها بايد رفته باشد .
ديگر كم كم رو به قبله اش مي كردند . هفت شماره و بعد مي گرفت .وانتظار مي مرد. ولي بعدها جان گرفت كه او زنگ مي زد . جان مي گرفت . اين بود كه روز به روز سرشارتر مي شد . ساعت نداشت ، هر وقت دلش مي خواست . اين يعني زندگي . آن روزها انتظار چقدر كوچك بود . حتماً با قطار برقي اش بازي مي كرد . كه سرش گرم و حوصله سر نرود .
حالا او مانده بود در سرزميني كه ريلها در دو انتهايش مي خواستند عشق بازي كنند و بي هوش شوند . و به هم بپيچند . مانده بود ، كه حرصش در آمده بود ، كه نمي توانست دو پاره شود كه در دو انتها تا گريز گاه بدود . اگر او نمي آمد من چه معني داشت . اگر ريلها به ساحت مقدس موازيشان پايبند نمي ماندند چه؟!
بدون آنكه صبر كند راه بازگشت را دويده بود كه به ريلها بگويد كه گيج بازي در نياورند . مگر مي شد ؟! مگر دست خودشان بود . حتماً جاي خلوتي بوده و اين انتظار لعنتي ... و حتماً با نوازش انگشتها شروع مي شد . نه او نمي گذاشت . مي شد ؟!
صبح را دويده بود كه ايستگاه هنوز ايستاده بود سرپا كه چمدان كه چتر رويش چرت مي زد ، آنجا بود . قطار كي آمده بود ؟! قطار آمده بود ؟! او چرا نديده بود ؟! شور مي زد دلواپسي راههاي دور . در افقهايي كه ريلها به هم مي رسند ، حتماً سخت عاشقانه به هم مي پيچند و همه چيز با يك بوسه تمام مي شود يا آغاز . به هم ريخته بود . نيامده بود . نمي آمد . اين سالها كه ساعت بر مدار هيچ درونش جار مي كشيد، هزار سال مي شد و او نمي آمد.
از آن صبحِ ايستگاه تا ابرهاي هميشه ، انتظار در امتداد ريلها مي دويد وما همه هزار بار ديده ايم او را . آمد؟!
از كدام سو؟! نمي دانم ، يعني نوشته هم نمي داند. فقط مي دانم كه هر وقت مي آمده او نبوده . و جايي در دورها، موازي ريلها را مي دويده .
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32646< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي